روزی مهندس ساختمانی ، از طبقه ی ششم می خواهد با کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا ، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس یک اسکناس 10 دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر به بالا نگاه کند . کارگر 10 دلار را بر می دارد و در جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود. بار دوم مهندس 50 دلار پایین می اندازد و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد.!!!!!
این بار مهندس سنگ کوچکی را می اندازد، در همان لحظه کارگر سرش را بلند کرده ، بالا را نگاه می کند ومهندس کارش را می گوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان هاست، خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم. اما وقتی سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند ، به خداوند روی می آوریم.
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد.